وای ی ی ی ی بازم آهنگ سنگ صبوره محسن چاووشی منو یاده یه نفر انداخت......
..
رفیق من،سنگ صبوره غم ها.......به دیدنم بیا که خیلی تنهام........هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم.......چه دنیای رو به زوالی دارم..........
یاده خاطرها بخیر......یاده اونایی که نباید خاطره میشدن ولی تو ذهن من ثبت شدن و الان بعده گذشتن 7 سال با شنیدن همین یه تیکه متن همش برام تازه میشه..................
ای بابا........
........
امروز روز خوبی بود.........برعکس دیروز یعنی سه شنبه که اصلا حال خوبی نداشتم خیلی بهتر شده بودم.......صب 5:30 بیدار شدم و 6 به همراه پدر زدیم بیرون........6:30 سوار اتوبوس شدم و به همراه عاطفه و الهام رفتیم دانشگاه........8:15 تو سلف بودیم..........ملیحه اومد........وبعد رفتیم بالا سر کلاس......استاد اومد و کم کم بچه ها اومدن...........(ربابه،سحر،فائزه)...........
صب رادیو میگفت صبح چهارشنبه پاییزیتون بخیر .......صبحی که هرگز تکرار نمیشه.........
آخ خ خ خ خ خ.........ساعت 9:45 امتحان ریاضی مهندسی رو دادیم......جـــــــــــانم چه امتحانی بود....
....
10:30 رفتیم تو سلف........و تا ساعت 2 صحبت بود........12:30 رفتم واسه نماز............
بحث هامون قشنگ و دوست داشتنی بودن...........با خودم تصمیمی گرفتم اگه خدا کمکم کنه از این به بعد انجام بدم.............
کلی حرف زدیم .....من............ الهام.....عاطفه.....ربابه و ملیحه........خوشمان آمد.......
ولی همش فکرم پیش یه نفر بود که گوشیش آف بود........نگرانش بودم..........
ساعت 1:45 راه افتادیم بریم سمت ساختمون اداری.........که گفتن خانم محبوبه تشریف نیاوردن ..........
مریم و سمیه و ربابه و ملیحه رفتن خونه هاشون.......منو الهام و عاطفه برگشتیم شهر خودمون..........
ساعت 4:50 رسیدم خونه.......مادربزرگ خونمون بود......
روز پنجشنبه 93.8.22 : اولین روزی که دایی بزرگه رفت سر کلاس.........
همه رفتن خونه مادربزرگ به جز منو و خواهر.......امتحان ریاضی.....من......خواهر........
ساعت 4:30 اینا رفتیم خونه مادربزرگ..........فرزانه و پسردایی اونجا بودن.......خوشحال شدم از دیدنش........دلم براش تنگ شده بود.......
خیلی دوس داشتم برم سراغ ADSL ولی دیگه نتونستم از جام بلند شم......
زمانی بلند شدم که مطمئن شدم واسه شام موندگار شدن........
خوش گذشت........شب خوبی بود........
روز جمعه 93.8.23 : خواننده محبوبمون روحش به ابدیت پیوست.......چند وقتی بود که به علت سرطان معده عذاب میکشید....این هفته تو کما بود.......
که امروز صبح رفت........روحش شاد....
...
برگشتن پسرخاله مادرجان از کربلا......
....
مهمان داشتیم.........مادربزرگ و عمو کوچیکه......عمو وسطی و خانواده......عمه و دایی و میلاد....
.
خوش گذشت...........شب باز هم تدریس ریاضی..............
روز شنبه 93.8.24 : خونه....
روز یکشنبه 93.8.25:......روز خاکسپاری مرتضی پاشایی....
...
نظرات شما عزیزان: